.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۰۸→
شیطون خندید و چشمکی بهم زد وگفت:کدوم دوست دختر؟!
گوشیش وازتوی جیب شلوارش بیرون آورد ودرست گرفتش مقابل چشمای من...و بعداز باز کردن قفلش،وارد لیست مخاطبانش شد.
بادیدن اون تعداد مخاطب فکم چسبید به زمین!
۱۰ تا شماره بیشتر نداشت...استاد حسینی،بابا،پارسا،خونه،داش متین،داش محراب،دایی،دیاناخانومی،شرکت، مامان رعنا!
رسماً هنگ کرده بودم!مخصوصا باهمین گزینه یکی مونده به آخرش...دیاناخانومی؟!این الان بامنه؟چه خودمونی شده!
آب دهنم وقورت دادم وگیج ومتعجب گفتم:اون همه مخاطب داشتی!...اون دفعه خودم نگاه کردم بالای ۱۰۰ تا بود!چرا یه دفعه ای انقد کم شدن؟چیکار کردی باهاشون؟چرا پاکشون کردی؟
چشمکی بهم زد وباشیطنت گفت:توبه کردم!مخاطبای مفیدم همین چندتان دیگه.بقیه یه سری دختر شوت واسکل بودن که باهمشون بهم زدم وشمارشونم پاک کردم!
عین خری که بهش تیتاب داده باشن ذوق کرده بودم!خو پسرخوب چرا ازهمون اول اینکارو نکردی؟میمیردی زودتر توبه کنی؟ایول به توارسی!قربون اون شعورت برم که فهمیدی من حسودیم میشه وپاکشون کردی!وایساببینم...این اصلا واسه چی توبه کرده؟به خاطر من؟!
زیرلب گفتم:واسه چی باهمشون بهم زدی؟
لبخندی روی لبش نشوند وخیره شدتوچشمام...بانگاهش آرامش وانرژی وبهم تزریق می کرد.نگاه خاصش تواون لحظه خاص ترشده بود!بالحنی که عجیب من وبه فکرفرو برد،گفت:واسه خاطر یه نفرکه خیلی واسم عزیزه!
وبعداز گفتن این حرف،نگاهش وازم گرفت وخیره شدبه چمدون روی میز...منم نگاهم وازش دزدیدم وسربه زیر انداختم.ذهنم پربوداز سوالای مسخره...
اون یه نفرکیه؟من؟!...یا شاید یه نفردیگه؟...
لعنت به این همه شک...لعنت!چرا درست وحسابی حرفت ونمی زنی؟چرا با کنایه ونگاه وایما واشاره صحبت می کنی؟اگه به خاطر من این کارو کردی پس چرا به زبون نمیای؟!لعنتی من به تایید زبونی تو نیاز دارم...چرا نگفتی اون یه نفرکیه؟چرا نگفتی؟!
گوشیش وازتوی جیب شلوارش بیرون آورد ودرست گرفتش مقابل چشمای من...و بعداز باز کردن قفلش،وارد لیست مخاطبانش شد.
بادیدن اون تعداد مخاطب فکم چسبید به زمین!
۱۰ تا شماره بیشتر نداشت...استاد حسینی،بابا،پارسا،خونه،داش متین،داش محراب،دایی،دیاناخانومی،شرکت، مامان رعنا!
رسماً هنگ کرده بودم!مخصوصا باهمین گزینه یکی مونده به آخرش...دیاناخانومی؟!این الان بامنه؟چه خودمونی شده!
آب دهنم وقورت دادم وگیج ومتعجب گفتم:اون همه مخاطب داشتی!...اون دفعه خودم نگاه کردم بالای ۱۰۰ تا بود!چرا یه دفعه ای انقد کم شدن؟چیکار کردی باهاشون؟چرا پاکشون کردی؟
چشمکی بهم زد وباشیطنت گفت:توبه کردم!مخاطبای مفیدم همین چندتان دیگه.بقیه یه سری دختر شوت واسکل بودن که باهمشون بهم زدم وشمارشونم پاک کردم!
عین خری که بهش تیتاب داده باشن ذوق کرده بودم!خو پسرخوب چرا ازهمون اول اینکارو نکردی؟میمیردی زودتر توبه کنی؟ایول به توارسی!قربون اون شعورت برم که فهمیدی من حسودیم میشه وپاکشون کردی!وایساببینم...این اصلا واسه چی توبه کرده؟به خاطر من؟!
زیرلب گفتم:واسه چی باهمشون بهم زدی؟
لبخندی روی لبش نشوند وخیره شدتوچشمام...بانگاهش آرامش وانرژی وبهم تزریق می کرد.نگاه خاصش تواون لحظه خاص ترشده بود!بالحنی که عجیب من وبه فکرفرو برد،گفت:واسه خاطر یه نفرکه خیلی واسم عزیزه!
وبعداز گفتن این حرف،نگاهش وازم گرفت وخیره شدبه چمدون روی میز...منم نگاهم وازش دزدیدم وسربه زیر انداختم.ذهنم پربوداز سوالای مسخره...
اون یه نفرکیه؟من؟!...یا شاید یه نفردیگه؟...
لعنت به این همه شک...لعنت!چرا درست وحسابی حرفت ونمی زنی؟چرا با کنایه ونگاه وایما واشاره صحبت می کنی؟اگه به خاطر من این کارو کردی پس چرا به زبون نمیای؟!لعنتی من به تایید زبونی تو نیاز دارم...چرا نگفتی اون یه نفرکیه؟چرا نگفتی؟!
۳۰.۴k
۰۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.